سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه دختر

خیلی وقته ننوشتم

نه فقط اینجا

نه تو دفتر خاطراتم

نه تو هیچ صفحه ی مجازی

نه تو کتابایی که هنوز کتاب نشدنو... میخوام کتابشون کنم..ولی خیلی وقته شخصیتا داستان همه به حال خوددشون رها شدن

نه قلمی هست که سرنوشتشونو بنویسه

نه حتی کسی حوصله داره راجع بهشون فکر کنه

(حرف درگوشی:

... به کسی نگفتم...شماام به کسی نگید وقتی راجع به اینده و اتفاقا شخصیت کتابم مینویسم و میبینم حتی مرگشونو زندگیشون به اختیار منه...حس خدایی بهم میده... خدایه اوناام منم دیگه!)

با تمام بیکاریم وقت ندارم..جالبه...

دفتر خاطراتمم گذاشتم کنار... دارم فکر میکنم سال بعد سر رسید که خریدم توی همه برگه هاش بشینمو بنویسم...((مثه همیشه....امروزم گذشت))

توی دنیا مجازیم انقد ننوشتم که برا نوشتن باید دنبال حروف بگردم...

اما تمام اینا برا یه چیزه.......سکوت

من سکوتی میخوام که هیچ جایه دنیا پیدا نمیکنمو بهمم میریزه

این روزا.. کتابمو تمام شخصیتاشو بردارمو برم بالای کوه بشینمو به همشون سرو سامون بدم...بلاتکلیفی بده

این روزا شاید یه متنیم بزارم تویه این وبلاگ ک کلی متن توش دارمو بعضیاشو که میخونم کلی خاطره داره برام

این روزا میشینمو بازم از طلوع تا غروبو حتی صدای جارو رفتگرا تو سر ساعت 3 شبو تو دفترخاطراتم مینویسم...هرچقدم که میخواد تکراری باشه...هرسری که مینویسمشون انگار اولین باره...

این روزا میخوام دوباره قلم دستم بگیرمو... فکرامو درست کنم... 

این روزا خیلی کار دارم که باید انجام بدم..

این روزا منتظر یه اتفاق خیلی خوبم که داره واسم اتفاق میوفته و من امیدوارم که همه چی خوب پیش بره

این روزا بوی همین روزای پارسال رو میده....

این روزا بازم مینویسمو.........

نکته:... تا حالا گفته بودم چقد بدم میاد از کسایی که یه دفعه میانو تمام فکر ادمو میریزن بهم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


نوشته شده در چهارشنبه 91/8/10ساعت 11:5 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak