پيام
+
اقايه كلانتري ميگفت: اون زمان كه تو جبهه بوديم.....چند ماه بعد از شهادت شهيد همت .... تو منطقه بوديم.....قبل از عمليات بوده و نميشد برگشت عقب...برايه اينكه خانواده نگران بودن ميخواستم زنگ بزنم ... من بايد ميرفتم عقبو از پل كرخه رد ميشدم برسم به دزفول تا به خانوادم زنگ بزنم!!!!! به يكي از دوستام موضوعو گفتم

*احمد نباتي*
90/10/6
ني ني زهرا
اونم گفت نميشه....منم گفتم با من... با موتور راه افتاديم بريم..... منم تو راه با چفيه صورتمو پوشوندمو يه دونه از اين عينكايه زنبوري زدم.......
ني ني زهرا
رسيديم به ايست بازرسي و يكي با لهجه اذري اومد جلو و گفت كه برگه خروج بايد نشون بديم..... ماام سكوت كرديم ..... چند باري پرسيد...منم اروم چفيه رو باز كردمو گفتم:برادر نشناختي؟شهيد همتم!!!!!!....
ني ني زهرا
اونم راه رو باز كردو سريع معذرت خواهي كه ببخشيد نشناختم.... شروع به حركت كرديم ولي دوستم انقد خنديد راهي نرفته با موتور خورديم زمين!!!!!!.... عقبو نگاه كرديم ديديم سربازه داره بدو بدو مياد سمت ما!!!!!! به دوستم گفتم بلند شو بريم... گفت نميتونم...نهايت ميگيرتمون ديگه
ني ني زهرا
سرباز اومدو رسيدو نفس نفس زنان گفت: شهيد همت نميخواد سوار شي بيا خودم ميرسونمتون!!!!!!!!!!!!!
ني ني زهرا
:)))))))))))))))))))))))))))))))))