سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه دختر

تصمیم گرفتم اسم دلنوشته رو از روی متنام بردارمو.. بزارم...درد نوشت

برای نوشتن یه درد نوشت... دفترمو باز میکنم و...مینوسم:

به نام خدایی که در این نزدیکی بود

و بابا برای او رفت ...جنگید...شهید شد

به نام خدایی که در این نزدیکی بود

و میوه فروش سر کوچه برای رضایت همین خدا میوه ای در کیسه میوه می انداخت تا کفه ترازو سنگینتر شود

به نام خدایی که در این نزدیکی بود

و مادرم فقط برای خوشحالیش هر سال به فقرا شام میداد

به نام خدایی که در این نزدیکی بود

و کم کم فراموشش کردیم

میوه فروش ترازوی دیجیتالی خرید ... یک گرم هم یک گرم بود

نمیدانم پس..چرا صد گرم کم دادن به مشتری چیزی نبود

مادرم میگفت...چراغی که به خانه رواست ...به مسجد حرام است

و همه میگفتند پدرم مرد...تمام شد

به نام خدایی که در همین نزدیکی بود.... 

و جا ماند... در برگ برگ زندگی ماشینیمان...در قصه ی دهقان فداکار

به نام خدایی که در همین نزدیکی ها هست...و ما در اسمان دنبالش میگردیم

به نام خدایی که در همین نزدیکیها...گمش کردیم

به نام خدایی که منتظر است سالها... تا یک نفر.. بگوید.. لبیک

.......... و خدایی که جایش در زندگیها خالیست........


نوشته شده در دوشنبه 91/9/13ساعت 6:41 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak